پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

آقا پندار کبیر

شب یلدا

سلام پسر من. امشب دومین سالیه که شب یلدا رو با تو سپری میکنیم. پارسال برات لباس هندوونه خریدیم. اما امسال دیگه فرصت نشد. قرار بود امشب من و تو وبابا سه تایی امشب رو سر کنیم. من هم پاشدم و انار دون کردم و یه ژله انار خوشمزه درست کردم. اما مامان نسرین زنگ زد و گفت شب بریم خونه پرستو اینا. حالا منم انار دون شده مونو میبرم اونجا.  قربون شکل ماهت برم الهی 1000 تا شب یلدای خوش داشته باشی عشق مامان                                                                    ...
30 آذر 1392

عکسهای تو از تابستون تا حالا

سلام   عشقم. امروز اومدم تا ب ا عکسای خوشگلت یه تجدید خاطرات کرده باشیم. آماده ای؟؟   اولین شن بازی تو تابستون امسال بود که از آب خیلی ترسیده بودی ولی کم کم بابا تورو با دریا آشنا کرد  اینجا نگاه نکن داری اینقدر قشنگ میخندیا.... تو دقیقا قبل از این لبخند گریه ی همه رو توی مسافرت درآورده بودی اینجا تولد باباپویان بود و تو با حال مریض و تب بالایی که داشتی حسابی بهانه گرفتی ولی وقتی شمع کیک رو دیدی آروم شدی و همش میخواستی شمعها رو تو فوت کنی توی این عکس برات تل سر گذاشته بودیم چون مدام موهات میومد توی چشمت. دختر میشدی خوشگل میشدیااااااااااااااااااا اینجا تولد کوروش بود که تازه رفته بود ت...
28 آذر 1392

مامان باز میگـــــردد

سلــــــــــام عشق و امیدم... چقدر خوشحــالم که دوباره نشستم پای وبلاگت و بعد از 4 ماه دارم برات می نویسم... از پیشرفتات از شیطونیات از دلبریات ....  مامان تنبلی داری می دونی چرا؟؟؟ چون تو این 4 ماه نیومد برات بنویسه. بیشتر دلیلش هم این بود که رمز عبور نی نی وبلاگت رو یادم رفته بود و حوصله نداشتم دوباره بازیابی کنمش و بیام توی ایمیلم. نی نی وبلاگم که یه رمزای عجیب و غریبی میده به آدم که اصلا یادم نمیمونه الان یهو دلم بدجور هوس کرد بیام برات بنویسم. تو هم که فعلا خوابی. ولی میدونی چه تصمیمی گرفتم؟؟ میخوام دیگه این صفحه رو توی طول روز نبندم. هر روز هم که بیدار شدم به جای اینکه اول صفحه فیس بوکمو باز کنم بیام نی نی وبلا...
25 آذر 1392
1